آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

آریان جون

اه

برا عروسی عمو مرتضی لباس دوختم رفتم پرو کردم.چند روز بعد که رفتم تحویل بگیرم همهشون گشاد شده بود.(لاغر شدم)بیچاره نازی همه شون رو دوباره درست کرد.تهدیدم کرد که دیگه لاغر نشو که لباساتو دست نمیزنم. امشب دوباره لباسا رو تست کردم تا شب عروسی مشکلی پیش نیاد.دوباره لباسا گشاد شده.باید باز ببرم پیش نازی تا تنگش کنه.الان باید کلی سرم غر بزنه. اونی که میخواد لاغر بشه نمیشه.منی که نمی خوام هر روز دارم آب میرم.فکر کنم تا چند وقت دیگه تموم بشم بعدش منو به عنوان اسکلت تحویل  آزمایشگاه مدرسه ای جایی بدن. ...
30 بهمن 1390

آریان دوست داشتنی من

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه این روزها احساس می کنم خیلی بیشتر از همیشه دوست دارم وروجکم.یه کارهای می کنی که از ذوق نمی دونم چیکارت کنم.تنها دلخوشی این روزهای منی با این که دلم یه کمی گرفته و احتیاج به یکی دارم که باهاش حرف بزنم اما اون حالمو نمی فهمه ولی بودن تو و شیرین کاریهات تمام دنیای منه.  وقتی که خوابی و دارم دارم به کارهات فکر میکنم دلم برات ضعف می ره. بی نهایت دوست دارم عشق مامان غروب رفتیم خونه عمو مرتضی خیلی دلواپس بودم که خرابکاری نکنی آخه زنعمو تازه جهیزیه شو چیده خدا رو شکر که کاری نکردی که شرمندگیش بمونه عمو رفت رو مبل و داشت پرده...
30 بهمن 1390

کمک های بی دریغ

متد جدید جارو کشیدن بدون ذره ای خستگی:   آریان بگو مادرجون آریام بازم از قدرت ترجمه ش بهره می گیره و میگه : مهین       مامان نوشت: حال من دست خودم نیست دیگه آروم نمیگیرم                               دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم (حال و احوال این روزهای مامانی) ...
30 بهمن 1390

نگرانی مامان

داشتیم ناهار می خوردیم.بابا امید گفت دیشب خواب خدابیامرز حسین و فراز (دوستاش که تازه فوت شدن) رو دیده.میگفت باهاشون حرف زده.بعد دوزاریش افتاد که اونا مردن و پرسید شما مگه نمردین؟؟؟پس اینجا چیکار می کنید؟ حسین بهش گفت اومدیم تو رو ببریم. بعدشم فراز گفته نه امید هنوز کار داره.نمی بریمش خدا جونم به همه سلامتی بده و امید عزیز من رو هم از هر بلایی دور نگه دار. امید عشق منه.خدایا هر بلایی قراره سر عزیزانم بیاد سر من بیار. امیدوارم خیر باشه بابایی رفته مغازه و دلم به شدت شور میزنه .... ...
29 بهمن 1390

گردش خانوادگی

جمعه صبح من و آریان و بابا امید رفتیم بیرون و هر چی سعی کردیم از اریان عکس بگیریم همه عکسا رو خراب می کرد. وقتی میریم تو خیابون  شش دنگ حواسش جمعه تا مبادا کامیونی رد بشه و اریان نبینه.تا کامیون می بینه می گه ماما و اونو به من نشون میده.خیلی از کامیونها رو از جاهایی که اصلا ما نمی بینیم ردیابی می کنه و به ما نشون میده امییییی امیییییی امیییییی (یعنی امید) از صبح که بیدار میشه تا آخر شب داره باباشو صدا میکنه.: امییییییی     این هم وقتیه که اریان به دقت مشغول نگاه کرن به عکسای آلبومشه.اونم با جدیت تمام ...
23 بهمن 1390

زبان جدید

آریان این روزا به یه زبون خاصی صحبت می کنه که وقتی حرف می زنه دلم براش ضعف میره اینطوری: اد بده ددب دبده دب دب ابه د .... یه جملاتی از این قبیل رو تند تند و با یه لهجه نازی حرف میرنه که واسه ما  کلا بی معنیه.اما خودش همچین جدی بیان می کنه که انگار داره مسائل خیلی مهمی رو انتقال میده الهی مامان فدای اون حرفای بی معنیت بشه امروز باز آریان بی سر و صدا شد.هر وقت هم از اریان صدایی نمیاد 100 درصد یه جایی داره خرابکاری می کنه بدون شک اخه همیشه صداش می کنم می گه: ب(با فتحه) اما هر وقت داره خرابکاری می کنه جوابمو نمیده امروز هم در حالی دستگیرش کردم که تو آشپزخونه ظرف آرد رو پیدا کرده بود و یه ظرف دیگه هم برداشته بود و د...
23 بهمن 1390

آریانی خوب شد

بالاخره امروز بعد از چندین روز پسرم خوب شد و دیگه شکم نرفت. خداجونم شکرت خداجونم همه مریضا رو شفا بده مخصوصا بچه ها رو
19 بهمن 1390

دو تا خبر خوب

اول اینکه بابایی ماشین خریده و بالاخره ما از بی ماشینی راحت شدیم.البته من و گل پسری بعد سه روز تازه ماشین بابایی رو دیدیم چون بیمارستان تشریف داشتیم. دوم اینکه چهارم اسفند عروسی عمو مرتضی ست.انشالله خوشبخت بشن لباس های مامانی فردا آماده میشه ولی گل پسری هنوز لباس نخریده.فقط کفش خریده.عزیزم زودتر  خوب شو تا باهم بریم برات لباسهای خوشکل بخرم.البته دو سه دست لباس خونه تر و تمیز خریدم براش تا روزهای قبل عروسی وقتی مهمون میاد بپوشه.   ...
16 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد